میخواهم گمنام بمانم

فروردین ۶۶-سمت راست شهید مجتبی دقیقی
سال 65 در حالی آغاز شد که مجتبای 15 ساله دردی در تن داشت و دردی در جان، مجبور بود به خاطر جراحت عمیق صورتش پشت جبهه بماند و از طرفی دلش برای حضور توی جبهه پر میزد.....
عملیات کربلای 5 شروع شد و همه مردان خانواده دقیقی جبهه بودند و با شهادت مجید یکبار دیگر همه به کاشان برگشتند مجید تخریبچی لشگر نجف بود و در شلمچه به شهادت رسید و پیکر دانشجوی شهید مجید دقیقی در گلزار شهدای دارالسلام کاشان آرام گرفت
مراسم شب هفت مجید رو در کاشان برگزار کردند و برادران دقیقی باز راهی جبهه شدند و مجتبی هم خودش رو به جبهه رساند و این بار لشگر سیدالشهداء(ع) را انتخاب کرد...برادرش حاج حسین فرمانده ستاد لشگر بود و پارتی مجتبی شد...او هنوز از لشگر نجف تسویه نکرده بود که به جمع رزمندگان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) وارد شد.چند روز به عید مانده بود که شهید حاج ناصر اربابیان که اون موقع معاون گردان تخریب بود یک رزمنده را به جمع گردان معرفی کرد...در نگاه اول چهره اش خیلی دلنشین بود...او گقت من قبلا هم تخریب بودم ....او به ما نگفت داغدار غم برادر شهیدش است ...ما هرچه دیدیم لبخند زیبا و ادب مثال زدنی مجتبی بود.....قبل از عید بچه ها به مرخصی اومدند و مجتبی به همراه تعدادی از بچه های تخریب به منطقه شلمچه برای شناسایی عملیات اعزام شدند...شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) میدونست خانواده دقیقی دوتا شهید داده .به خاطر این موضوع به بچه ها سفارش کرد که خیلی مواظب مجتبی باشند...بچه ها برای شناسایی یک شب در میون جلو میرفتند ...منطقه عملیاتی غرب کانال ماهی خیلی محدود بود...فاصله خاکریز ما با دشمن 150 متر بیشتر نبود و مدام توی خط آتش میریختند...دشمن چون نگران بود که رزمنده ها عملیات کنند مقابل خط خودش رو مین پاشیده بود...یعنی نقطه ای نبود که مین روی زمین نباشه...و چون فاصله خط نزدیک بود ترددها را به شدت زیر نظر داشت...بچه ها برای شناسایی که میرفتند با خطر رفتن روی مین مواجه بودند و هم ممکن بود تیر و ترکش بخورن...چون خط آروم نبود...با این وجود بعضی از تیم های شناسایی از خاکریز دشمن عبور میکردند و به پشت دشمن برای شناسایی میرفتند...هرشب که بچه ها مهیای رفتن میشدند مجتبی التماس عالم رو میکرد که من هم همراه تیم های شناسایی راهی شوم...اما فرمانده هان اجازه نمیدادند...کار مجتبی شده بود تنظیم گزارش تیم های شناسایی...چون باید هرشب گزارش تیم های شناسایی ثبت میشد و برای فرماندهی لشگر ارسال میشد...

فروردین ۶۶-مقر شهیدپوررازقی-از چپ ایستاده شهید مجتبی دقیقی-شهیدحمید محمدی-نشسته از سمت چپ-شهید حمیدرضا دادو
13 روز از فروردین 66 گذشته بود ....به خاطر فرارسیدن ماه شعبان وایام ولادت امام حسین (ع) ، حضرت عباس(ع) و امام سجاد (ع) بچه های توی خط مقدم مجلس شادی برگزار میکردند.از پشت جبهه هم شیرینی و شربت رسیده بود وبچه ها خوش بودند.
دستور رسید که تیم های شناسایی با دقت بیشتر کار کنند.چون دشمن روی منطقه حساس شده ..شب که بچه های تخریب جلو میرفتند مواظب بودند خاک رو زیاد جابجا نکند. و تا اونجا که امکان داشت بدون اینکه دشمن متوجه شود بعضی از مین های سر راه رو حنثی میکردند بچه ها شبهای آخر مسیر عبور را با سیم موشک مالیوتکا نشانه گذاری کردند...چون امکان پهن کردن نوار معبر وجود نداشت....
محور لشگر سیدالشهداء(ع) خیلی محدود بود و در این محدود چند صدمتری باید چند گردان وارد عمل میشدند.فاصله بعضی از معابر ما حتی به صد متر نمیرسید.....

نقشه هوایی عملیات کربلای ۸
روز 17 فروردین 66 بود که بچه ها تخریب به گردانها برای باز کردن معابر در میادین مین مامور شدند...این بار هم مجتبی هرچه التماس کرد نگذاشتند با بچه ها وارد میدون مین بشه...مجتبی کاملا به منطقه توجیه بود و راه کارها و معابر و حتی آرایش موانع و میدون مین دشمن رو دقیق میشناخت و توقع داشت که از او استفاده کنند...اما دستور بود و باید اجرا میکرد...بچه ها رفتند و مجتبی در سنگر تخریب که در کنار قرارگاه تاکتیکی لشگربود در انتظار نشست...مجتبی اون شب دائم ذکر میگفت و برای سلامتی و موفقیت بچه ها دعا میکرد....ساعت حدود یک یا دو نیمه شب بود که عملیات با رمز یا صاحب الزمان (ع) شروع شد...سمت راست ما لشگر 25 کربلا و سمت چپ ما لشگر19 فجر عملیات میکرد ....چون محدوده عملیات گسترده نبود معابر یگانها به هم نزدیک بود و حجم بالایی از نفرات و امکانات باید از معابر عبور میکرد....با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاکریز دشمن به کندی صورت میگرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت...مدام تیربارهای سنگین وسبک دشمن روی معابر کار میکرد وتلفات میگرفت..به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند ، یک مقدار نا هماهنگی به چشم میخورد...به دلیل فشار دشمن روی یکی از معبرهای ما که به نام فاطمه زهرا سلام الله علیها نام گذاری شده بود قرار شد گردان زهیر (ع) وارد عملیات بشه و اینبار چون همه بچه ها در گیر عملیات بودند ....مجتبی جلو دوید و گفت من راه رو بلدم و گردان رو از معبر عبور میدهم .....اینجا دیگه دست فرمانده ها بسته شد و مجتبی هم سر از پا نمیشناخت .....تا گردان به منطقه وارد بشه وقت بود ...مجتبی خودش رو به برادرش حاج حسین که فرمانده ستاد لشگر بود و در قرارگاه تاکتیکی عملیات رو هدایت میکرد رسوند....حاج حسن دقیقی از اون شب میگفت: مجتبی پیش من اومد...مجتبی خیلی بچه با حیا و مودبی بود...به من گفت داداش ، دارم میرم جلو...لیاسم یک مقدار احتیاط داره...لباست رو به من بده ، من برم عملیات و برگردم....من هم لباسم رو به مجتبی دادم....گفتم مجتبی پلاک جنگی گرفتی...گفت پلاک نمیخوام....گفتم داداش اگه یه طوری شدی ما از کجا پیدات کنیم.....گفت میخوام گمنام باشم ..میخوام اثری از من رو زمین نمونه....دیدم هرچه اصرار میکنم حرف خودش رو میزنه...گفتم داداش لااقل پلاک منو با خودت ببر ...خانواده بعدا اذیت می شوند تو می خواهی پدر و مادر اذیت بشن ؟...دیدم اصلا توی این دنیا نیست....تا من لباس رو در آوردم و مجتبی پوشید فرصتی بود که خوب نگاهش کنم...این نگاه های آخر یک برادر بزرگتر به برادر کوچکترش بود...مجتبی خیلی بزرگ شده بود...اونقد که آماده پریدن بود...صورتش که هنوز مو توش سبز نشده بود زیر نور اندک ماه میدرخشید...مجتبای 16 ساله حالا شده بود جلو دار گردان....خیلی کیف کردم...جای بابام خالی بود که وقت رفتن پهلوانش رو ببینه....گردان از راه رسید و مجتبی با عجله خودش رو توی بغل من انداخت و گفت :داداش منو حلال کن به پدر ومادر سلام منو برسون و از اونها بخواه منو حلال کنند.من هم روش رو بوسیدم واز هم جدا شدیم مجتبی رفت و من ماندم....مجتبی که رفت من به قرارگاه رفتم و مشغول هدایت عملیات بودم...روی بیسیم میشنیدم که درگیری سختی توی معبر حضرت زهرا(س) در جریان است...تا اینکه خبر دار شدم مجتبی مجروح شده و توی خط بین ما و دشمن افتاده....برادر بزرگ به برادر کوچکترش خیلی علاقه داره ...فاصله ما با جایی که مجتبی افتاده بود 200متر بیشتر نبود...میتونستم برم دنبالش....اما مگه فقط مجتبیای ما بود؟؟؟؟!!!! مجروحین دیگه هم بودند..واز طرفی هم نمیتونستم قرارگاه رو رها کنم......مجتبی بین ما و دشمن موند و دشمن منطقه غرب کانال ماهی را زیر آتش کاتیوشا شخم زد و مجتبی رو ملائکه به آسمان بردند.....هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود که پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند.... هنوزم که هنوز است هیچ اثری از او نیست.....من حکایت اونشب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دلتگ بشم به اون نوشته رجوع میکنم وحال وهوای اون شب و اون روز برای من زنده میشه.....به خودم میگم ایکاش میشد ومیرفتی مجتبی رو از زیر آتیش میاوردی....و ایکاش و ایکاش...... من توی کاشکی موندم..
عملیات کربلای 8 غم سنگینی رو به دل بچه های تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) گذاشت...آخه تا اونموقع سابقه نداشت توی عملیاتی به این وسعت این تعداد تخریبچی شهید شوند.... شهید حسن پارسائیان- مجتبی دقیقی- جعفرصادق نصرتخواه- حسین صیادی- سیدحسین نوراللهی- محمدقنبر- علی شریفی- علی اصغرصادقیان...
وشهدایی که از معبری که به نام حضرت زهراء(س) نام گذاری شده بود عبور کردند....هرگز برنگشتند و بیمزاری ارثیه ای بود که از جانب بی بی دو عالم به اونها رسید.....و سلام برفاطمه مادر شهیدان بیمزار...
راوی:جعفر طهماسبی
http://www.alvaresin.com
(پایگاه اشعار آیینی علی رضا خاکساری)